No dear, no!
شال گردن قهوه ای رنگ رو برای آخرین بار دور گردنش سفت کرد و به خودش داخل اینه نگاهی انداخت.
شلوار کتان قهوه ای سوخته، بافت کرم رنگی که براش گشاد بود و پالتوی قهوه ای رنگ. ولی خب، این بوت های سیاه دختر بودن که تیر خلاص رو میزد.
توت بگ سفید رنگی که روش طرح برگ های پاییزی داشت رو روی شونه انداخت.
یکی از تفریح های موردها علاقش توی فصل پاییز همین بود. کتاب، دفتری که نوشته ها و بهتره بگیم 'افکارش' رو توی اون نوشته بود به همراه خودکار آبی رنگی که طرح جنگل روش نقش بسته بود رو برداشت.
بعد از وصل کردن ایرپادش به گوشی، داخل جیبش قرار گرفت.
ماگ نقره ای رنگش که با شیرکاکائو پر شده بود رو برداشت و بعد از خارج شد از در و قفل کردنش، به سمت پارک نزدیک خونه راه افتاد که کتابخونه ای هم بغلش باز شده بود که از سن دختر قدمتش بیشتر بود.
ولی کتاب فروشی که به تازگی اون نزدیک باز شده بود، جای بیشتری رو توی قلب دختر باز کرده بود و پاتوق بچگی هاش، کم کم در حال فراموش شدن بود.
به کتابفروشی وارد شد و سلامی به فروشنده کرد که دختری بود هم سن خودش؛ وقتی دختر در مورد کتابی صحبت کرد که به دنبال اون اومده بود، تقریبا جواب فروشنده رو نشدید چون چشم هاش به پسری دوخته شده بود که وارد مغازه شده بود.
از سر و وضع مرد معلوم بود که زیاد علاقه ای به کتاب ها نشون نمیده و انگار از اول هم نمیخواسته که اینجا باشه.
دختر قصه ی ما، یه لحظه دلش رفت.
کتابی که توی ذهنش بود رو کامل گذاشت به کنار.
پس عشق این بود؟
یک لحظه وارد روح و مغز و روان ادم میشد و تمام تفکرات و ایده آل های آدم رو با یه فوت، میانداخت اون ور؟
توی اون لحظه، تمام پسر های کتابی و خیابونی و اطراف از بین رفت، طرف باید گاو میبود اگه نمیفهمید دختر با چه عشقی داره بهش نگاه میکنه!
شاید برای همین اصلا نفهمید که پسر فروشنده رو "خواهر" صدا کرد و تنها متوجه ی یک چیزی شد.
دست پسر که روی شونه اش قرار گرفته، نفس داغی که توی گوشش داره میپیچه و صدای پسر که بم ترین چیزی بود که شنیده بود.
شنیدن صداش حس تازه ای رو توی سلول هاش انداخت.
عشق؟ این طوری صداش میکردند، ولی احساس کردنش قابل وصف نبود.
ولی کلمات پسر، از اون جملات کتابی بود که هرچقدر میخوندی و خط میکشیدی باز هم حس مخصوص خودش رو داشت.
_:خانم پاییزی، شاید زبونت حرفی نزنه، ولی چشم هات داره داد میزنه؛ کی میدونه؟ شاید من هم وقتی بین بازوهام هستی این طوری نگاهت میکنم!
نه..نه عزیزم
نمیخوام اون چشم ها 'این شکلی' به کسی دیگری نگاه کنن، با نگاه عشق!
همین جمله کافی بود که دختر بفهمه چرا این کتاب فروشی رو آنقدر دوست داشت؛ بوی عشق کسی که صداش توی گوشش بود اونجا پیچیده بود:)✨
شلوار کتان قهوه ای سوخته، بافت کرم رنگی که براش گشاد بود و پالتوی قهوه ای رنگ. ولی خب، این بوت های سیاه دختر بودن که تیر خلاص رو میزد.
توت بگ سفید رنگی که روش طرح برگ های پاییزی داشت رو روی شونه انداخت.
یکی از تفریح های موردها علاقش توی فصل پاییز همین بود. کتاب، دفتری که نوشته ها و بهتره بگیم 'افکارش' رو توی اون نوشته بود به همراه خودکار آبی رنگی که طرح جنگل روش نقش بسته بود رو برداشت.
بعد از وصل کردن ایرپادش به گوشی، داخل جیبش قرار گرفت.
ماگ نقره ای رنگش که با شیرکاکائو پر شده بود رو برداشت و بعد از خارج شد از در و قفل کردنش، به سمت پارک نزدیک خونه راه افتاد که کتابخونه ای هم بغلش باز شده بود که از سن دختر قدمتش بیشتر بود.
ولی کتاب فروشی که به تازگی اون نزدیک باز شده بود، جای بیشتری رو توی قلب دختر باز کرده بود و پاتوق بچگی هاش، کم کم در حال فراموش شدن بود.
به کتابفروشی وارد شد و سلامی به فروشنده کرد که دختری بود هم سن خودش؛ وقتی دختر در مورد کتابی صحبت کرد که به دنبال اون اومده بود، تقریبا جواب فروشنده رو نشدید چون چشم هاش به پسری دوخته شده بود که وارد مغازه شده بود.
از سر و وضع مرد معلوم بود که زیاد علاقه ای به کتاب ها نشون نمیده و انگار از اول هم نمیخواسته که اینجا باشه.
دختر قصه ی ما، یه لحظه دلش رفت.
کتابی که توی ذهنش بود رو کامل گذاشت به کنار.
پس عشق این بود؟
یک لحظه وارد روح و مغز و روان ادم میشد و تمام تفکرات و ایده آل های آدم رو با یه فوت، میانداخت اون ور؟
توی اون لحظه، تمام پسر های کتابی و خیابونی و اطراف از بین رفت، طرف باید گاو میبود اگه نمیفهمید دختر با چه عشقی داره بهش نگاه میکنه!
شاید برای همین اصلا نفهمید که پسر فروشنده رو "خواهر" صدا کرد و تنها متوجه ی یک چیزی شد.
دست پسر که روی شونه اش قرار گرفته، نفس داغی که توی گوشش داره میپیچه و صدای پسر که بم ترین چیزی بود که شنیده بود.
شنیدن صداش حس تازه ای رو توی سلول هاش انداخت.
عشق؟ این طوری صداش میکردند، ولی احساس کردنش قابل وصف نبود.
ولی کلمات پسر، از اون جملات کتابی بود که هرچقدر میخوندی و خط میکشیدی باز هم حس مخصوص خودش رو داشت.
_:خانم پاییزی، شاید زبونت حرفی نزنه، ولی چشم هات داره داد میزنه؛ کی میدونه؟ شاید من هم وقتی بین بازوهام هستی این طوری نگاهت میکنم!
نه..نه عزیزم
نمیخوام اون چشم ها 'این شکلی' به کسی دیگری نگاه کنن، با نگاه عشق!
همین جمله کافی بود که دختر بفهمه چرا این کتاب فروشی رو آنقدر دوست داشت؛ بوی عشق کسی که صداش توی گوشش بود اونجا پیچیده بود:)✨
- ۱.۸k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط